فکر سرد
شعری قدیمی که فکر می کنم حداقل مربوط به 10 سال قبل باشه و به طور اتفاقی متوجه شدم توی آرشیو نوشته هام جامونده و منتشرش نکردم.
در جاده سرمازده ای
که قطر یخ اندوه از دور بازوی رستم بیشتر است
یخ کرده است جای خالی چیزی روی شانه هایم
راستی حرکت با این بی وزنی
روی خطوطی که از دست های نبودنت به جاده میریزد
عجب فکر سردیست!
که مغز هر قدمم می لرزد
و پای تردید مثل استلاگمیت های هزار ساله در کشمکش ِعبوری منجمد ...
از صمیم استخوان پرسشی را تیر می کشد
حالا چگونه تا فتح لذت طولانی پایان
قدم های مانده ام را بکشم ؟!!